گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد


زاهد پیر چو عشاق جوان رسوا شد

قطره باده ز جام کرمت نوشیدم


جانم از موج غمت، همقدم دریا شد

قصه دوست رها کن که در اندیشه او


آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد

مژده وصل به رندان خرابات رسید


ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد

آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد


جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد